دفتریادداشت

ساخت وبلاگ

ای کاش می تونستم بعضی از اتفاقا رو لاک بگیرم واقعا بعضی اتفاقا و بعضی اشتباها هستن که با مداد نوشته نشده‌اند که بشه پاکشون کرد ولی ای کاش می تونستم لاکشون بگیرم. درسته هر وقت اون جاهای لاک گرفته رو ببینم یاد اشتباها و اتفاقای آزاردهنده می افتم ولی باز خیلی بهتر از وقتیه که جلوی چشمم باشن و آزارم بدن.

دفتریادداشت...
ما را در سایت دفتریادداشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doxtaridarmazraeo بازدید : 63 تاريخ : شنبه 13 اسفند 1401 ساعت: 17:55

اگر عمر دوباره داشتماشتباهات بیشتری مرتکب می شدمهمه چیز را آسان میگرفتماز عمر اولم ابله تر می شدماندکی از رویدادهای جهان را جدی می گرفتممسافرت بیشتر می رفتماز کوه ها بیشتر بالا می رفتمدر رودخانه های بیشتری شنا می کردمبستنی بیشتر می خوردم و اسفناج کمترمشکلات واقعی بیشتری داشتم و مشکلات واهی کمتریآخر ببینید من از آدم‌هایی بودم که بسیار محتاط و خیلی عاقلانه زندگی کردم ساعت به ساعت روز به روز، البته من هم لحظات سرخوشی داشتم اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظات سرخوشی بیشتر می داشتممن هرگز جایی بدون دماسنج، پالتو، بارانی و…نمی رفتماگر عمر دوباره داشتمسبک‌تر سفر می کردموقت بهار زودتر پابرهنه راه می رفتمو وقت خزان دیرتر به این لذت خاتمه می دادماز مدرسه بیشتر جیم می شدمگلوله های کاغذی بیشتری به معلم‌هایم پرتاب می کردمدیرتر به رختخواب می رفتم و می خوابیدمبیشتر عاشق می شدمپایکوبی و دست افشانی بیشتری می کردمو در روزگاری که همگان عمرشان را وقف بررسی وخامت اوضاع میکنند من به سهل و آسان گرفتن اوضاع می پرداختم زیرا با ویل دورانت موافقم که می گوید:"شادی از خرد عاقلتر است." " دفتریادداشت...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتریادداشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doxtaridarmazraeo بازدید : 61 تاريخ : شنبه 13 اسفند 1401 ساعت: 17:55

زندگی هیچ وقت به کامم نبوده، هیچ وقت از ته دلم نخندیدم، هیچ وقت خیالم راحت نبوده، همیشه یه بهونه ای بوده که ته دلمو بلرزونه درونمو پر از استرس بکنه اشکمو دربیاره.

درد دارم هم جسمم هم روح و روانم از شدت درد مچاله شده. خدایا یک تن و اینهمه درد؟

دفتریادداشت...
ما را در سایت دفتریادداشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doxtaridarmazraeo بازدید : 69 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 16:46

یا رب سببی ساز که بتوانم از این روزهای سخت، از این روزایی که مثل شب یا حتی از شب هم تاریکترند، عبور کنم.

یا رب سببی ساز از این فصل سرد از این رابطه‌های یخ زده بگذرم.

یا رب سببی ساز از صدایم شادی و از نگاهم شوق ببارد.

یا رب سببی ساز دلم نمیرد، من از زنده به گور شدن می ترسم.

یا رب سببی ساز.....

دفتریادداشت...
ما را در سایت دفتریادداشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doxtaridarmazraeo بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 16:46

بالاخره در زندگی هر آدمی ؛یک نفر پیدا می‌شود که بی مقدمه آمده ، مدتی مانده ، قدمی زده و بعد اما بی‌هوا غیبش زده و رفته ...!آمدن و ماندن و رفتن آدم‌ها مهم نیست ...اینکه بعد از روزی روزگاری، در جمعی حرفی از تو به میان بیاید، آن شخص چگونه توصیفت می‌کند مهم است ...اینکه بعد از گذشت چند سال، چه ذهنیتی از هم دارید مهم است ...اینکه آن ذهنیت مثبت است یا منفی ...اینکه تو را چطور آدمی شناخته، مهم است !منطقی هستی و می‌شود روی دوستی‌ات حساب کرد ؟می‌گوید دوست خوبی بودی برایش یا مهم‌ترین اشتباه زندگی‌اش شدی ...؟اینکه خاطرات خوبی از تو دارد یا نه برعکساینکه رویایی شدی برای زندگی‌اش یا نه درسی شدی برای زندگی ...؟به گمانم ذهنیتی که آدم‌ها از خود برای هم به یادگار می‌گذارند، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد ...وگرنه همه آمده‌اند که یک روز بروند ...!#صمد_بهرنگی دفتریادداشت...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتریادداشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doxtaridarmazraeo بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 16:46

گل محمد و جهن خان در قهوه خانه ملک منصور دیدار می کنند.در قلعه چمن عروسی پسر بندار هست و عباسجان قصد کشتن پدرش را دارد ولی قدیر موافقت یا مخالفت خود را به زبان نمی آورد و سکوت کرده هست از طرفی قدیر از بندار قول دشتبانی گرفته.جلیل آلاجاقی دسته ی مطربها را با خود به قلعه چمن می برد که در قهوه خانه ملک منصور با نادعلی و گل محمدها دیدار می کنند نادعلی جیران رقاصه ی مطرب ها را می شناسد و دعوا میان جلیل و نادعلی سر می گیرد و جلیل گوش نادعلی را می برد.در سوی دیگر در قلعه چمن مراسم و مقدمات عروسی برپاست بعد از ناهار گل محمدها هم به عروسی می آیند و آنجا با وساطت آلاجاقی و فربخش نجف ارباب را آزاد می کنند و برای شام هم نمی مانندعباسجان که از دیشب قصد کرده پدر را بکشد آنروز را در کشمکش درونی به سر می برد و غافل از اینکه پدرش همان صبح مرده است. دفتریادداشت...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتریادداشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doxtaridarmazraeo بازدید : 80 تاريخ : چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت: 13:43

بیگ محمد دست و پا و موهایش را حنا بسته و قصد عروس آوردن دارد. با خان عمو و چند نفر دیگر به خرسف می روند تا دختر سلطانخرد را خواستگاری کنند ولی خرسف خلوت شده سلطانخرد با افرادش به مشهد رفته برای شکایت از گل محمدها. آنها وقت دیدبانی پیرزنی را می بینند و سراغش می روند بعد معلوم می شود که اربابشان تعدادی را در خانه هایشان زندانی کرده و رفته خان عمو همه را آزاد می کند و مجبورشان می کند که دیوار انبار های غله را خراب کنند و غله هایی را که خودشان برای ارباب جمع کرده اند را ببرند به خانه هایشان . اما کسی حاضر نمی شود چنین کاری کند خان عمو دستور می دهد که غله را سمت رود ببرند و آنجا غله ها را در رود می ریزد و برمی گردند.بیگ محمد شکست عشقی می خورد و لب چاه می رود خان عمو از کرد خود پشیمان است که غله ها را حرام کرده .قربان بلوچ به محله می آید و به گل محمد خبر می آورد که فربخش خواستار دیدار با او هست در این حین چوپانهای گله ای ناشناس به گل محمدها حمله می کند و بیگ محمد در تیراندازی یک نفر را می کشد و نفر بعدی دلاور هست که بندار او را بلد راه فرستاده و نفرسوم هم سروانیست در لباس چوپانی که فرار کرده.در قلعه میدان گل محمد با فربخش دیدار می کند و فربخش به گل محمد می گوید که حکومت قصد دارد او را به خاطر بی لیاقتی اش در ماجرای گل محمد به جای دیگری منتقل کنند و اینکه حکومت قصد کشتن گل محمدها را دارد و بس.بعد از حمله به شاه در دانشگاه حکومت و اربابها جان تازه ای می گیرند و فردی به نام بکتاش مامور کشتن گل محمد می شود.آنها در قلعه میدان جمع هستند و گل محمد نه راه پس دارد و نه راه پیش برای همین نمی خواهد خونهای زیادی ریخته شود تفنگچی های خود را مرخص می کند. گل محمد شکست را بعد از ماجرای خرسف پذیرف دفتریادداشت...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتریادداشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doxtaridarmazraeo بازدید : 109 تاريخ : چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت: 13:43

دلم می‌خواد وسط تابستان بودم تابستانی داغ، وسط یک مزرعه بودم، گندم زار یا مزرعه آفتابگردان، دلم می خواد توی گندمزار قدم بزنم و دامنم پر بشه از ساقه های ریز و طلایی گندم ها، دلم می خواد یک دسته خوشه گندم بچینم برای کوزه‌ای که در انباری خاک می خورد، دلم می خواد کوزه رو از انباری و خاک و خل رها کنم توش خوشه گندم بزارم و تماشاش کنم. شایدم بخوام برم وسط مزرعه آفتابگردان و اینبار باید سرمو به سمت آفتاب بالا بگیرم تا از وسط برگهای درشت گل های آفتاب گردان نور خورشید بزنه به صورتم و برگهای خشک و خشن این گلهای لطیف بر سر و صورتم خط و خش بیندازند و بهم بگن که گل بی خار اصلا نیست. دلم می خواد از گلهای ریز آفتاب‌گردان هم بچینم و بوشون کنم و بعد باران عطسه ها بیاید و از این خیال وسط سرمای زمستون بیام بیرون. دلم می خواد برم...... دفتریادداشت...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتریادداشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doxtaridarmazraeo بازدید : 73 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 14:35

آمار کشته های جنگ همیشه غلط بوده است ؛
هر گلوله دونفر را از پا درمیاورد
سرباز و دختری که در میان قلبش بود …

من نوشت: شاعر عزیز خوش سروده‌ای اما گلوله ها نامردند یک گلوله یک خانواده را از پای درمی آورد. یک گلوله دل مردمان را به درد می آورد.

دفتریادداشت...
ما را در سایت دفتریادداشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doxtaridarmazraeo بازدید : 86 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 14:35

نادعلی به دعوت دایی اش و ارباب آلاجاقی با همراهی قدیر راهی قلعه چمن شده و از دلیل دعوت آنها هیچ نمی داند اما قدیر حدسهایی می زند و به نادعلی هشدارهایی می دهد. دلسوزیهای قدیر بی طمع نیست او می خواهد مباشر نادعلی شود. نادعلی در خانه ی بندار با تله ای از طرف دایی و آلاجاقی روبه رو می شود ولی به سادگی دم به تله نمی دهد و زمان می خواهد تا فکر کند. در راه بازگشت نادعلی از قدیر راهنمایی می خواهد و قدیر دوباره او را از قبول کردن خواسته ی آلاجاقی و بندار منع می کند.مارال باردار است و خانواده کلمیشی بعد از نوروز مهیای کوچ به ییلاق کلیدر می شوند. پدر خانواده، خان عمو و گل محمد را به باد سرزنش گرفته و آدمکشی آنها را محکوم می کند. همان روز خبری به محله ی آنها می رسد که امنیه ها به دنبال همکاران گمشده ی خود می آیند. قبل از رسیدن امنیه ها گل محمد و خان عمو اسبهای امنیه ها را برداشته و به بیابان می زنند. پشت سر آنها موسی پسر عمومندلو و ستار پینه دوز به چادر کلمیشی ها می رسند. در همین حین امنیه ها هم سر می رسند و سراغ همکاران مفقود خود و گل محمد را می گیرند. نام و نشان اسبها و امنیه ها را می دهند و این بار هم کسی گردن نمی گیرد و آنها را دست خالی راهی می کنند. در ادامه موسی و پینه دوز سمت کلبه ی پدرش راه می افتند از دور دو اسب به نشان اسبهای امنیه های مفقود می بینند و بعد گل محمد و خان عمو را هم آنجا می یابند شب چارشنبه سوری بود آتش می افروزند و عمو مندلو دور از چشم همه استخوان های نیم سوزی را که از چاه های ذغالش پیدا کرده بود را به گل محمد نشان می دهد.یک روز مانده به عید نوروز شیدا به قلعه چمن می رسد فردای آنروز اهالی به حمام آخر سال می روند و بعد از آن قرار است بندار شتری را کارد بزند و به ا دفتریادداشت...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتریادداشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doxtaridarmazraeo بازدید : 77 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 14:35